سختی تنهایی را زمانی فهمیدم
که مترسک چشمانش پر از اشک شده بود
و از کلاغها میخواست
هر چفد که میخواهند به او نوک بزنند!
ولی،
او را تنها نگدارند...
مهم نیست که تو با من چه میکنی
بیا ببین “برای تو” من با خودم چه میکنم !
زودتر بیا
من زیر باران ایستادهام و انتظار تو را میکشم
چتری روی سرم نیست میخواهم قدمهایت را، با تعداد
قطرههای باران شماره کنم تو قبل از پایان باران میرسی
یا باران قبل از آمدن تو به پایان میرسد؟
مرا که ملالی نیست حتی اگر صد سال هم زیر باران بدون چتر بمانم
نه از بوی یاس باران خورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران ، غبار را از آن ربوده است.
هر وقت چلچله برایت نغمهی دلتنگی خواند
و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا
من تا آخرین فصل باران منتظرت میمانم …
از این جا تا جایی که تویی قدم نمی رسد
دست دراز می کنم چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان تا نشانی که تویی
مرهم نمی رسد در این جا و این دَم
رونقی نیست عطشناک آنم
آن دَم نمی رسد …
دعا میکنم زیر این سقف بلند،
روی دامان زمین،
هرکجا خسته شدی، یا که پر غصه شدی،
دستی از غیب به فریادت برسد،
و چه زیباست که آن دست خدا باشد و بس…
دلتنگی یعنی این ک: کلی حسرت تو دلت باشه
فال بزنی، تو فالت بیاد "یوسف گمگشته باز آید ب کنعان غم مخور"...!
من دلم میخواهد خانهای داشته باشم پر دوست،
کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی میخواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر ” خانه دوست کجاست؟ ”
میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد...